ائلوین کوچولو عشق مامان و بابا

نفس مامان

دنیام اومدم عکس های این چند روزت رو برات بزارم خیلی دوستت داریم نفسم  امروز تو دقیقا هشت ماه و نه روزه هستی عشق مامان عاشق خوابیدن رو کاشی و رفتن زیر میز هستی نمیدونم چرا شاید خونمون گرمه جای خنک میخوای پیدا کنی لالا کنی  رفته بودیم خونه خاله سانازت همسایه روبرومون با ماشین امیررضا جون عکس انداختیم ماشین امیررضا رو خیلی دوس داشتی و ازش پیاده نمیشدی قربون پسر گلم بشم یه جوری حرفه ای نشسته انگار چند ساله رانندگی میکنه عتتتتت اینجا هم با بابایی رفته بودیم پارک سر کوچمون   ددیروزم رفته بودیم خونه خاله جون میترا خیلی بهمون خوش گذشت عصرم رفتیم شهر بازی درسته یکم بدخواب شده بودی اذیت شدی ولی روزه خیلی خوبی ب...
28 فروردين 1395

خاطرات هشت ماهگی

زندگی مامان الان هشت ماه و هفت روزت هست خیلی شیرین تر و دوس داشتنی تر از قبل شدی کلمه ماما و بابا و ده ده  و اووه، جیزا رو راحت میگی شیر مامان رو خیلی خوب میخوری ولی غذا خوردنت تعریفی نداره عاشق سر سفره نشستنت هستم نفسم،شبا بدون اذیت کردن شیرتو میخوری و دو سه تا غلت این ور اون ور میزنی بعد لالا میکنی، یکمم شیطون شدی دیگه چهار دست و پا راه میری و همه جا سرک میکشی از اتاقت خیلی خوشت میاد تا درش رو باز میکنم زودی میری سمت اتاقت، با اسباب بازی هات خوب بازی میکنی ولی همش دوس داری منم کنارت بشینم تا بلند میشم کارامو بکنم الکی گریه میکنی تا بیام پیشت امروز عصر برا اولین بار برات قصه خوندم و تو لالا کردی منم کلی ذوق مرگ شدم، به بابا جون حبیب بد...
26 فروردين 1395

پایان هشت ماهگی نور چشمم

عمر مامان امروز هشت ماهت رو هم تموم کردی خدا رو شکر،الان چهار تا دندون داری شیر مامان رو خوب میخوری دیگه شیر خشک بهت نمیدم از پرتقال خیلی خوشت میاد موز هم خوب میخوری ولی غذا رو یکم با مشکل بهت میدم،شبا بدون اذیت کردن خودت میخوابی فقط یکم صبح ها حوصلت سر میره اونم واسه خاطر این هستش که شما جای شلوغ رو دوس داری، نفس مامان امشب با بابایی داشتین بازی میکردین بابایی چند بار کلمه ماما رو تکرار کرد بعد تو یهویی برگشتی و گفتی ماما منو خاله مریم کلی ذوق کردیم و خوشحال شدیم خیلی حس خوبی بود انگار دنیا رو دادن بهم خیلی دوستت دارم ائلوین امروز مثل ماه های دیگه برات ماهگرد خودمونی گرفتیم خیلی بهمون خوش گذشت خاله میترا و خاله مریم و رهام هم بودن برات کیک ...
19 فروردين 1395

عکس های سنندج

این نقاشی رو دختر خاله هستی که سه سال و نیم هستش برات کشیده نفس مامان شیشه شیر و پستونکت رو هم کشیده منم کشیده کنارت دستش درد نکنه   روزه سیزده به در که تو چادر خوابیدی کلی پتو روت کشیدیم تا یه وقت سرما نخوره نفس مامان       داشتی یواشکی پفک میخوردی تا منو دیدی قایمش کردی فدات شم  ...
17 فروردين 1395

برگشت از سنندج

نورچشم مامان امروز صبح حاضر شدیم تا یواش یواش برگردیم خونمون، تا یادم نرفته بگم چهارمین مروارید خوشکلتم خونه خاله جون مهسا در اوردی و الان چهار دندون خوشکل داری،موقع خداحافظی کردن با خاله مهسا همه ناراحت بودیم و دلگیر از جدا شدنمون چقد زود این چند روزم گذشت ما هم دیگه مجبوریم برگردیم خونمون هستی رو نگو دل مامانو خون کرد با اون زبون شیرینش همش میگفت خاله مینا تو نرو دلمو کباب کرد با گریه کردنش    ولی دیگه نمیشد کاریش کرد،تو راه خدا رو شکر مثل همیشه اقایی کردی و اذیتمون نکردی با اینکه فقط هشت ماهت هست ولی خیلی بچه فهمیده و با درکی هستی قربونت برم گل پسری شدی برا خودت ،تو بناب بابا جونت برا ناهار نگه داشت رفتیم غذامون رو تو غذا خوری خ...
16 فروردين 1395

سفرمون به سنندج

نفس مامان با یکم تاخیر اومدم خاطرات چند روز پیش رو برات بنویسم دوازده فروردین صبح که از خواب پاشدم طبق معمول تو یه لبخند شیرین تحویل مامانی دادی و منم بوسه بارونت کردم یهو دیدم وای خدا یه مروارید کوچولوی دیگه تو دندونت دراوردی و الان سه تا دندون خوشکل داری و با بابایی کلی ذوق کردیم تو همین حال و هوا بودیم که بابا جون ناصرت زنگ زد ما میریم سنندج اگه شما هم میرین سر راه برداریمت اولش دو دل بودم که بریم یا نه ولی بعدش دلو زدیم به دریا و گفتیم ما هم میریم پا شدیم با بابایی تند تند حاضر شدیم و رفتیم این دومین سفرت به شهر سنندج خونه خاله جون مهسات هست قبلا تو دو ماهگی یه بار برده بودمت،طبق معمول تو خیلی اقا بودی تو ماشین اصلا اذیتم نکردی با خنده ...
15 فروردين 1395

دنیام یه طرف ائلوینم یه طرف

دنیای مامان امسال عید نوروز حال و هوای دیگه ای برامون داشت فرشته کوچولوم وجود تو باعث شد عید امسال خیلی بهمون خوش بگذره دیگه عیدم داره کم کم تموم میشه امروز عمه خدیجه عمه اینا اومده بودن خونه بابا جون ما هم رفتیم خونه باباجونت سهند برا ناهار کلا امروز برا خودت آقایی بودی اصلا اذیتم نکردی تو دل همه خودتو حسابی جا کردی مخصوصا مامان جون فرح،بعد ناهارم قرار شد بیان خونه ما عید دیدنی که عمر مامان موند پیش مامان جون فرح منو بابایی اومدیم خونمون تا مهمونا بیان خونه ما،مامان جونتم اصلا اذیت نکردی گل پسری شدی برا خودت خدا رو هزار مرتبه شکر که روزای سختی که باهم داشتیم زودی گذشت و دیگه شکم درد نداری و شاد و شنگولی خیلی دوستت دارم نفسم عاشقتم هر روزم ...
10 فروردين 1395

هفت ماه و بیست و روز

عروسک مامان سلام باز اومدم از شیرین کاری هات برات بنویسم دیگه راحت سر سفره با ما میشینی غذاتو بهت میدم ماست رو خیلی دوس داری ولی از فرنی و غذاهای شیرین زیاد خوشت نمیاد به زور دو قاشق سرلاک میخوری زرده تخم بلدرچین دو روز یه بار بهت میدم خدا رو شکر اونو میخوری عاشق پستونکت هستی و بدون اون خوابت نمیبره فرشته کوچولوم گوش شیطون کر شیر مامان رو خوب میخوری نمیدونم قبلا چرا دوس نداشتی بخوری شاید به خاطر دندون در اوردنت بود ولی با اون دو تا مروارید کوچولوی تیزی که داری اشک مامان رو در میاری مخصوصا وقتی سیر میشی با دهن بسته روتو میکنی اون ور منم خیلی دردم میاد  ولی صدامو هم در نمیارم که یه وقت بترسی و باز نخوری، خیلی دوس داشتنی شدی بغل همه میر...
9 فروردين 1395

ائل گلی

هستی مامان چند روز پیش قرار بود بریم ارومیه خونه خاله صدیقه عید دیدنی ولی قسمت نشد مدارک ماشین باباجون مونده بود شهرستان تو راه باباجون ترسید پلیس راه گیر بده برگشتیم تبریز و برا اینکه ما ناراحت نشیم گفت ببرمتون خونه خاله میترا ما هم که از خدامون بود رفتیم خونه خاله جونت و اونجا خاله جونت گفت من ائلوین رو نگه میدارم شما برین شاه گلی یکم بگردین اخه خونه خاله جونت تو دوقدمی ائل گلی هست با اینکه ته دلم راضی نبود که تنهات بزارم ولی هوا سرد بود نمیشد تو رو ببریم نفس مامان جات خیلی خیلی خالی خیلی بهمون خوش گذشت انشالله زودی بزرگ بشی با خیال راحت بتونم تو رو هم با خودم هر جا ببرم خیلی دوستت داریم معجزه زندگیمون ...
9 فروردين 1395

لباس عوض کردن ائلوین

عمر مامان امروز بابایی داشت لباساتو عوض میکرد گوشیش زنگ خورد رفت اونو جواب بده بعدش یادش رفت لباسات نصف و نیمه در اورده شما هم داشتی برا خودت حال میکردی منم ازفرصت استفاده کردم چندتا عکس ازت انداختم      ...
9 فروردين 1395